رحيق(3)


 

نويسنده:دکتر غلام رضا مدبّر عزيزي*




 

 

طرح يک اشکال
 

اگر مي حافظ اکثراً مي روحاني است و حامل سرمستي و شور عشق و بيخودي و فنا و رازداني و کشف اسرار غيب است چرا حافظ گاه که عزم صلاح و توبه دارد مسئله توبه کردن از مي را مطرح مي‌کند، از مي عرفاني که اين سه ثمر عظيم معنوي را دارد که توبه نبايد کرد؟ پس معلوم مي‌شود که منظور حافظ مي مجازي و مادي است که آرزوي توبه کردن از آن را گاه در سر دارد. براي جواب به اين اشکال بايد دو اصطلاح عرفاني را مطرح کرده و توضيح دهيم.

صحو بعد از سکر
 

رسيدن به مقام فنا و سکر حاصل از سرمستي از عشق و باده‌هاي تجلي، پايان مسير سير و سلوک نيست و سالک بايد از آن هم بگذرد. سکر و مستي از عشق باز هم نشان اين است که از سالك هنوز بقايايي موجود است. فنا و سکر خويش را متوجه است. موفقيت نهائي سالك وقتي است که فناي خويش را نيز از ياد ببرد. بايد از مرتبه سکر هم بگذرد. اگر به سلامتي از اين هم گذشت بعد از آن بقاي هميشگي است که از آن به صحو تعبير مي‌شود. بدين جهت است که حافظ شراب و ساقي را هم در واقع دام راه مي‌داند که بايد از آنها برهد تا به سرمنزل مقصود رسد.

 

شراب بي غش و ساقي خوش دو دام رهند
كه زيركان جهان از كمندشان نرهند

(غزل 201 بيت 1)
بايد از مستي هوشيار شود، بايد از مرتبه نفس و موجوديت و سرمستي و لذت بردن خويش نيز بگذرد، از نوازش دوست بگذرد تا خود دوست به وصال آيد و عجيب اين است که حافظ اين مرتبه را نيز پشت سر گذاشته است:

هزار شکر که حافظ ز راه ميکده باز
به کنج زاويه طاعت و عبادت رفت(20)

 

ديگر اوصاف مي
 

حافظ مي عشق را گاه به تقدير ازلي تعبير مي‌کند و بيان مي‌دارد که سرنوشت من از روز ازل با مي نوشي رقم خورده است که اين مطلب اشاره به عالم ذر و ميثاق انسان‌ها با عشق الهي دارد. فطرت انسان‌ها با مي؛ يعني خداپرستي، خدا آشنائي و خداخواهي سرشته شده است:

 

کنون به آب مي لعل خرقه مي‌شويم
نصيبه ازل از خود نمي‌توان انداخت

(غزل16-10)

مگر گشايش حافظ در اين خرابي بود
که بخشش ازلش در مي مغان انداخت

(غزل16-10)

خرم دل آنکه همچو حافظ
جامي ز مي الست گيرد

(غزل148-5)

جام‌مي‌و خون دل هر يک به کسي دادند
در دايره قسمت اوضاع چنين باشد

(غزل16-5)

دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند

ساکنان حرم و ستر عفاف ملکوت
با من راه‌نشين باده مستانه زدند

(غزل184)
 

الف ـ ارزش مي
 

1ـ چيزي گران بهاتر از مي وجود ندارد:

 

که برد به نزد شاهان زمن گدا پيامي
که ‌به‌کوي مي‌فروشان دو هزار جم به جامي

(غزل428-1)

2ـ با داشتن مي، انسان به چيز ديگر احتياجي ندارد:

به کوي ميکده هر سالکي که ره دانست
در دگر زدن انديشه تبه دانست

3ـ از خداوند فقط بايد مي را درخواست نمود:

برتو گر جلوه کند شاهد ما اي زاهد
از خدا جز مي و معشوق تمنا نکني

(غزل480-6)

4ـ حشمت و ارزش آدمي در مي نوشي است:

اي دل آن‌دم که‌خراب ‌از مي‌گلگون‌ باشي
بي‌زر و گنج بصد حشمت قارون باشي

(غزل458-1)
5ـ ميزان ارزشمندي اعمال را پير مي فروش تعيين مي‌کند:

من اين‌دلق ملمع‌را بخواهم‌سوختن روزي
که پير ميفروشانش به جامي بر نمي‌گيرد

(غزل149-5)

به کوي مي فروشانش به جامي برنمي‌گيرد
زهي سجاده تقوي که يک ساغر نمي‌ارزد

(غزل151-1)

من‌اين مرقّع‌رنگين‌چوگل‌بخواهم سوخت
که پير باده فروشش به جرعه‌اي نخريد

(غزل239-7)

6ـ نعيم بهشت از آن مي خوران است:

فردا شراب کوثر و حور از براي ماست
و امروز نيز ساقي مه روي و جام مي

(غزل429)

7ـ مي نوشي عامل کسب رضاي الهي است:

خرقه‌زهد و جام مي‌گرچه نه در خور همند
اين همه نقش مي زنم از جهت رضاي تو

(غزل411-5)

8ـ مي نوشي يک توفيق الهي است و از برترين نعمت‌هاي او:

مقام امن و مي بي‌غش شفيق
گرت مدام ميسر شود زهي توفيق

(غزل298-1)

اگر گفتم دعاي مي فروشان
چه باشد حق نعمت مي‌گزارم

(غزل323-5)

حافظ دگر چه مي‌طلبي از نعيم دهر؟
مي مي‌خوري و طرّه دلدار مي‌کشي

(غزل459-8)

9ـ مي نوشي کار صواب و قدر دانستن عمر است:

خوشتر از فکر مي و جام چه خواهد بودن
يا ببينمي که سرانجام چه خواهد بودن

(غزل391 -1)

صبح است ساقيا قدحي پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

کار صواب باده پرستيست حافظا
برخيز و عزم جزم به کار صواب کن

(غزل396)
10ـ مي، ميزان قبولي عبادات است:

ثواب روزه و حج قبول آنکس برد
که خاک ميکده عشق را زيارت کرد

(غزل131-2)
 

ب ـ ثمرات مي
 

1ـ بوي مي، شفابخش است:

 

اي باد از آن باده نسيمي بمن آر
کان بوي شفا بخش بود دفع خمارم

(غزل325-6)

2ـ مي، عامل ظاهر شدن زيبائي‌هاست:

چو آفتاب مي از مشرق پياله برآيد
ز باغ عارض ساقي هزار لاله برآيد

(غزل134-1)
3ـ مي، عامل نشاط دل است:

دل را که مرده بود حياتي بجان رسيد
تا بوئي از نسيم مي‌اش در مشام رفت

(غزل84-5)
4ـ مي عشق الهي، به انسان قدرت تصرف در ذات اشياء مي‌بخشد:

گدائي در ميخانه طرفه اکسيريست
گرچه اين عمل بکني خاک زر تواني کرد

(غزل144-4)
5ـ مي، عامل زدودن غمهاست:

جام مينائي مي سدِّ ره تنگ دليست
منه از دست که سيل غمت از جا ببرد

(غزل128-8)
همچنين: (غزل88 بيت6) – (غزل 151 بيت1) – (غزل 214 بيت4) – (غزل 358 بيت1) – (غزل 452 بيت3) – (غزل 493 بيت11) – (غزل 129 بيت1) – (غزل 100 بيت1) – (غزل 39 بيت3)
6ـ مي، عامل رهايي از رياست:

مي صوفي افکن کجا مي‌فروشند
که در تابم از دست زهد ريائي

(غزل492-7)
همچنين: (غزل2 بيت8) – (غزل 355 بيت 2و5) – (غزل 375 بيت2) – (غزل 379 بيت9) – (غزل 380 بيت5) – (غزل 485 بيت2) – (غزل 479 بيت2)
7ـ مي، عامل درآمدن از فريب و سوداي خام است:

در تاب‌توبه چند توان سوخت همچوعود
مي ده که عمر در سر سوداي خام رفت

(غزل84-8)
8ـ مي، عامل رهايي از وسوسه عقل عقّال و جزءنگر است:

ز باده هيچت اگر نيست اين نه‌بس که ترا
دمي ز وسوسه عقل بي‌خبر دارد

(غزل116-6)

فريب دختر رز طرفه مي‌زند ره عقل
مباد تا به قيامت خراب طارم تاک

(غزل299-6)

نهادم عقل را ره توشه از مي
ز شهر هستي‌ش کردم روانه

(غزل482-2)

9ـ مي، عامل رهايي از زهد خشک و مسلماني قشري و بي‌محتواست:

صوفي گلي بچين و مرقّع به خار بخش
وين زهد خشک را به مي خوشگوار بخش

طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه
تسبيح و طيلسان به مي و ميگسار بخش

زهد گران که شاهد و ساقي نمي‌خزند
در حلقه چمن به نسيم بهار بخش

(غزل275-1-2-3)
10ـ مي، عامل راست گفتن و ترک مصلحت انديشي:

فقيه مدرسه دي مست بود و فتواي داد
که مي حرام ولي بِه ز مال اوقاف است

(غزل44-3)
 

نور باده
 

از صفت‌هاي زيبا و قابل تأملي که حافظ براي مي قائل است، صفت نورانيت و نوربخشي آن است. البته اين توصيف در شعراي قبل از حافظ نيز سابقه داشته است(21) اما در شعر حافظ طنين خاصي پيدا کرده است:

 

ساقي به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

به نيم شب اگرت آفتاب مي‌بايد
ز روي دختر گلچهر رز نقاب انداز

چو آفتاب مي از مشرق پياله برآيد
ز باغ عارض ساقي هزار لاله برآيد

خورشيد مي ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عيش مي‌طلبي ترک خواب کن

ماه شعبان منه از دست‌ قدح‌کاين خورشيد
از نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد

وانگهم در داد جامي کز فروغش برفلک
زهره‌ در رقص‌آمد و بربط زنان ‌مي‌گفت‌ نوش

آن ‌زمان وقت مي‌صبح فروغست که شب
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

شعاع جام و قدح نور ماه پوشيده
عذار مغبچگان راه آفتاب زده

بي‌چراغ جام در خلوت نمي‌يارم نشست
زانکه کنج اهل دل بايد که نوراني بود

اين صفت مي هم، همان آثار عشق الهي است. عشق است که شمع شبستان جان و فروغ دل عارفان و عامل معرفت و رسيدن به حقيقت است. شور و نشاط و زيبايي جان عاشق و بصيرت و بينايي دل او ثمرة مي و مستي عشق است.
 

باده نوشان چه کساني هستند
 

1ـ يک رنگان باده نوشند:

 

بر در ميخانه رفتن کار يکرنگان بود
خود فروشان‌را به‌کوي‌ مي فروشان‌راه نيست

(غزل71-8)
2ـ رندان باده نوشند:

گر مي فروش حاجت رندان روا کند
ايزد گنه ببخشد و دفع بلا کند

ساقي به جام عدل بده باده تا گدا
غيرت نياورد که جهان پر بلا کند

.... ما را که درد عشق و بلاي خمارگشت
يا وصل دوست يا مي صافي دوا کند

(غزل186-1-2-7)

گر به کاشانه رندان قدمي خواهي زد
نقل شعر شکرين و مي بي‌غش دارم

(غزل326-5)
3ـ هوشياران باده نوشند:
شراب بي‌غش‌و ساقي خوش دو دام‌رهند
که زيرکان جهان از کمندشان نرهند

(غزل201-1)
4ـ حکيمان باده نوشند:

جز فلاطون خم نشين شراب
سرّ حکمت به ما که گويد باز؟

(غزل262-3)
5ـ روزه داران طالب يار، باده نوشند:

گر فوت شود سحور چه‌نقصان صبوح ‌هست
از مي کنند روزه گشا طالبان يار

(غزل246-7)
6ـ روحانيون و اهل معنا، باده نوشند:

با آنکه از روي غايبم وز مي ‌چوحافظ‌تايبم
در مجلس روحانيان گهگاه جامي مي‌زنم

(غزل344-7)
7ـ پختگان و کاملان باده نوشند:

بر برگ گل به خون شقايق نوشته‌اند
کانکس‌که پخته شدمي‌چون ارغوان‌گرفت

(غزل87-9)
8ـ پيران باده نوشند و به مي سفارش مي‌کنند:

چو پير سالک عشقت به مي حواله کند
بنوش و منتظر رحمت خدا مي باش(22)

چنان که مي‌بينم حافظ معتقد است تنها کساني را مشمول رحمت خدا؛ يعني عنايت ويژه، هدايت خاص و تأييد مستقيم (ربنا اتنا من لدنک رحمه و هي لنا من امرنا رشداً) «سوره کهف آيه10» مي‌داند که ايمان و مسلماني آن‌ها از روي محبت و شور و مستي عشق باشد.
 

پی نوشت ها :
 

20.حافظ، ديوان اشعار، غزل 98- چاپ قدسي.
21.براي آگاهي از شعر ديگر شاعران در اين زمينه مراجعه کنيد به حافظ نامه، مجلد دوم، ذيل غزل216.
22.حافظ، ديوان اشعار، غزل274.
 

 

منبع:نشريه پايگاه نور شماره 79